خیلیوقته نیومدم اینجا ، و میدونم خیلی وقته دیگه هم نمیتونم(نمیخوام؟) که بیام ، اگرچه ناگفتهها دارن خفهام میکنند.
دیشب پُر از ناگفتهها شده بودم ، ولی حتی اینجا هم بخیل شد و رفتم به خونهی آخر ، همون دفتر دویست برگ جلد سرمهای ، ناگفتههای نگفتنی ، اما باز هم آرام نشدم ، و نیم خط ناتمامی رو که میتونست خیلی هم طولانی باشه رو ، با پاککن به ابدیت فرستادم .
ذهنم مشغول یک هدف شده ، هدفی که برام روز به روز بزرگتر و مهمتر میشه و تمام مسیر رو تحتالشعاع خودش قرار داده ، و نتیجه ؟ هنوز برای نتیجهگیری خیلی زوده .
برنامههام خیلی فشرده شدند و هر لحظه تو فکر آنچهام که داره میگذره ( شبیه زندگی ؟ - بودا (؟) میگه مرگ رو مثل پرندهای فرض کن که روی شونهات نشسته و هر روز صبح باید ازش بپرسی امروز وقتشه ؟) ، چون باید یه روزی نه خیلی دور ، در برابر خودم پاسخگو باشم ، و چه چیز سختتر از اینکه بخواهی خودت را قانع کنی در حالیکه با تمام منطقها و توجیههای کذایی خودت ، آشنایی کامل داری !
این دو روز ، مخاطبهای آشنایی رو دیدم و با هم صحبت کردیم و ناگهان به خودم آمدم که چگونه منای را که سرنوشت مشابه آنها داشت ، تغییر داده بودم و دانستم تنها تفاوت ، در برزخی بود که گرفتارش بودم تمامی این سالها و هر بار با انتخاب مسیر جدید ، مسیری که تجربهای از آن نداشته کسی ، برزخ بعضاً بزرگتر و ژرفتری بروی خودم گشوده بودهام ( حال کامل استمراری : زمانی از حال کامل استفاده میکنیم که اتفاقی قبل از رویدادی خاص در زمان گذشته اتفاق افتاده باشد ، و اثر آن تا زمان حال ادامه داشته باشد ، و از قسمت سوم فعل و ... چه میگویم ؟ ) !
باید آرامتر ، مطمئنتر و آسودهتر تصمیم بگیرم و عمل کنم ( گرته برداری یعنی چه ؟ ) .
هفتهی پیش و شاید پیشتر ، رمان بادبادک باز رو خوندم ، تاثیر خاصی داشت و نگرانام کرد از بعضی جنبهها ، اما نیک میدانم تاثیرات جدی خودش رو در آینده خواهد گذاشت ، شاید در تصمیمگیریهای مهمتر و اساسیتر ( با استناد به قضیهی دوم اساسی حساب دیفرانسیل و انتگرال ، مقدار اولیهی تابع را حساب کنید ) .
گاهی اوقات که به کارهای عقب افتاده و برنامههای انجام نشدهام فکر میکنم ، میگم این فشار چند روزه ، ماهه و .. هم تمام شه و بعد آن ، اما ، امروز سعی کردم شکل دیگهای فکر کنم و انعطاف برنامهها و افکارم رو بیشتر کنم جای آن .
چندین شب پیش خواب جالبی دیدم ،مربوط سالها پیش ، زمانی که مدرسه نمیرفتم ، تاثیر منفی روی روانم گذاشته بود و تا مدتها از خوابیدن و خوابهایترسناک ، واهمه داشتم ، و بعد از مدتها ناگهان با همهی جزییات آن دوران به یادم آمد ، اما در یک خواب دیگر ، راهی به ناخودآگاه ( کدامیک از دادهها دلیلی بر استنتاج مطالب بالاست ؟ )
فکر کردن به آنچه برای مخاطبهای آشتا اتفاق افتاد و من از آن برتافتم و شاید هرگز برایم مصداق پیدا نکند ، شبیه دستی نامرئیست که گلویم را فشار میدهد و به یاد طعم تلخی شیرین :
با صدای بی صدا
مثل یه کوه بلند
مثل یه خواب کوتاه
یه مرد بود یه مرد
.
سایهاشم نمیموند
هرگز پشت سرش
غمگین بود و خسته
تنهای تنها ...
پ.ن : گاهی وجود بعضی عزیزان ، اینقدر کمکت میکنه ، بعضی دوستهای خوبت اینقدر مواظب دل و روحت هستند که تو به این ایمان میاری که زمین هیچ وقت از وجود خوبها خالی نمیشه ، اینقدر آزاد میشی که حتی زمانی که نیستند توی خیالت باهاشون حرف میزنی ، وسیع میشی ، دریایی ، آسمانی ...